دانسته ام غرور خریدار خویش را


خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت


شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم


دانسته ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک


در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم


چو سرو بسته ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده ایم


صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را